تذکرة الاوباش
مهتاب در بازار میرفت. سقطفروشی، او را به نزد خود خواند. مهتاب پا پیش نهاد. سقطفروش گفت: از اولیای خدا کدام بلندمرتبهتر است؟ مهتاب گفت: از پیشینیان یا اکنونیان؟ گفت: از پیشینیان. مهتاب گفت: در کتابی خواندم که روزی مطربی برای غمدیدهای نواخت و زر نخواست و آن شب، طنبور فروخت تا نان و ماست به خانه برد. از او بالابلندتر نشناسم. گفت: و از اکنونیان؟ مهتاب گفت: اگر تو را دردی یا بلایی در رسد، نخستین کس که نزد او روی و بار دل بر زمین گذاری کیست؟ گفت: در خانه سگی دارم که چون مرا بیند، بو کند و از بوی من داند که در رنجم یا بر گنج. بسا شبها که گریستهام و او نشسته و چشم از من برنداشته. مهتاب گفت: آن را که چنین یاری در خانه است، چه حاجت به پیران فرزانه است؟